ازخود با خویش
خاطرات
9.2.06
ديوانه گان...
تنها پيرزن ساختمان ۹۰ سال عمر داشت و بهترين ساعات روز را با او سپري ميكردم. برايم از جنگهاي جهاني ميگفت و اينكه از جنگ جهاني دوم پسرش و تنها بازمانده خانواده اش را گم كرد و ديگر پيدا نكرد. محكوم بود به تنهايي. يكی ديگر از زنان عروسكي داشت كه همانند فرزندش از او نگهداري ميكرد. او را بغل ميكرد ، با او حرف ميزد، او را ميشست و تميزش ميكرد. به او غذا ميداد و هر بار لباسش را كثيف ميكرد و بعد با عروسك عصبانی ميشد و سرش داد ميكشيد و نفرينش ميكرد. تمام روز بی وقفه در حال صحبت با عروسكش بود.ميگفتند كه فرزندش را از دست داده. همه سيگاری بودند . روز اول هر وقت كه چشمشان به من ميافتاد تقاضای سيگار ميكردند. بعد از ۵ دقيقه بسته سيگارم را تماما هديه كرده بودم و از آنجائيكه پول زيادی نداشتم تصميم گرفتم سيگار را دانه ايی ۲۰ فينيك بفروشم. اين سرگرمی من بود و موجب خنده . زيرا كه تمام صحنه هايی كه در آن روزها ميديدم باعث شده بود از روحيه بدی برخوردار باشم.
ساختمان بغل دست هم ساختمانی بود پر از جوانان از خانه گريخته كه هر شب با دعوا و جيغ و داد خواب را ناممكن ميكردند. دور و اطرافم پر بود از انسانهای بخت برگشته و ديوانه... انسانهايی كه در مملكتشان هيچ كمبود مادی وجود نداشت و بزرگترين مشكلشان نبودن عشق و محبت در زندگيشان بود.
روزی بعد از خوردن صبحانه به اتاقم برگشتم تا كيفم را بردارم و به خريد بروم. ازاداره سوسيال پول لباس گرفته بودم . ۳۰۰ مارك كه آنزمان مبلغ زيادی بود و برای خريد لباس ۶ ماه در نظر گرفته شده بود. در فروشگاهی چند تكه لباس و كفش را انتخاب كردم به طرف كاسه رفتم تا پول را پرداخت كنم. كيفم را كه باز كردم ديدم دريغ از يك فينيك. با كلی شرمندگی و سرخوردگی از فروشگاه بيرون آمدم و ميدانستم كه بدليل نداشتن كليد كسی وارد اتاقم شده و پولم را دزديده ست. در راه برگشت فقط به اين فكر ميكردم كه بعد از گذشت يكسال و چندی كه از خانه و كاشانه بدور بودم حتی يك جوراب هم نخريده بودم و تا به آنروز لباسهايی كه از ايران با خود به همراه داشتم ميپوشيدم. حال آرزوی داشتن لباس نو را چند ديوانه زنجيری برايم محال كرده بودند.
مسئولين ساختمان بعد از شنيدن داستان فقط ابراز تاسف كردند و گفتند كه سعی بر اين خواهند داشت كه كليدی در اختيارم بگذارند. تمام كوششی كه برای پيدا كردن پولم كردم بيهوده بود و من مانده بودم و كيف خالي.فردای آنروز وسائلم را جمع كردم و با چمدانم به اداره سوسيال رفتم. در اتاق مرد كارمند را گشودم و به او گفتم اگر امروز جای ديگری برای زندگی برايم در نظر نگيرد، همانجا در ساختمان سوسيال ميخوابم.
بعد از گذشت چندين ساعت در يك هتل كوچك اتاقی برايم كرايه كردند و ليستی در اختيارم گذاشتند كه در آن چندآپارتمان و اتاق برای كرايه وجود داشت . تصميم گرفتم كه از فردای آنروز به دنبال خانه بروم. بعد از يكهفته اتاقی در يك خانه بزرگ كرايه كردم . خانه ايی كه دارای اتاقهای متعددی بود و هر اتاقش متعلق به يك نفر . دو حمام و دستشويي هر كدام در يك طبقه .ماشين رختشويی وجود نداشت و بايد برای شستن رختها با اتوبوس به اولين رختشورخانه كه حدود يكساعت با آنجا فاصله داشت ميرفتم. ولي اتاقم تقريبا بزرگ بود و مبله . اولين تجربه زندگی در يك خانه همگانی .اولين شب را در اتاقم از خاطر نميبرم. فكر ميكردم كه اين آغاز راهی دراز است . راه زندگی من در آلمان . راهی ناشناخته و پر پيچ و خم